من یک مدیک هستم



به نام خدا.

گاهی دوز بعضی چیزها توی خون آدم پایین می آید و خودت هم متوجه می شوی. ساده ترین مثالش وقتی ست که دلت می خواهد چیپسی یا پفکی بخوری و به شوخی می گویی: پفک خونم افتاده! برم سر کوچه بخرم و بیام.». البته گفتم که این ساده ترین و دم دستی ترین مثالش بود، از شکم گفتم که برای همه آشنا باشد!

گاهی اما دوز چیزهای دیگری هم توی خون پایین می آید ولی چون باعث قار و قور شکم نمی شود یا جایی از دست و پا را به درد و خارش نمی اندازد و یا دهان را خشک نمی کند، متوجه شان نمی شویم.

جمعه فیلم غلامرضا تختی» را توی سینما دیدم، از همان اول فیلم بغض داشتم، واقعاً از همان اول فیلم، چرایش را نمی دانستم. بعضی لحظات چشمم نم می زد و اشکم سرازیر می شد. خیلی وقت بود از دیدن آدمی که هم مرام داشته باشد و هم زور بازو، بی نصیب مانده بودم.

توی قصه ها و تاریخ این مدلی اش را شنیده یا خوانده بودم، مثل حضرت عباس که از مرام و زور بازو و وفاداری اش بارها برایمان گفته اند و اصلاً همین شاید اشکمان را در می آورد، اما دیدن» این صفات روی پرده سینما تا به حال برایم محقق نشده بود. تازه فهمیدم حسابی قهرمان خونم افتاده بود. نیاز داشتم به دیدن» یک پهلوان.

فیلم غلامرضا تختی» را به شدت پیشنهاد می کنم ببینید و دست اطرافیانتان را هم بگیرید و با خودتان ببرید به دیدن پهلوان. باور کنید تختی خونمان افتاده.


چند نما از فیلم






 



به نام خدا.

تصورم از مطب آینده ام یک اتاق در طبقه دوم یک ساختمان قدیمی در انتهای یک کوچه نه چندان شناخته شده با یک پنجره خیلی بزرگ  به سمت یک حیاط با دیوارهای آجری و یک بالکن با چند تا گلدان رنگارنگ است. هیچ ساختمان بلند و چندین طبقه ای نسبت به اتاق و حیاطم دیدی ندارد و  به همین خاطر پرده پنجره را همیشه کنار زده ام و نور هم به اندازه کافی هست. به رشته ام احاطه کافی دارم و تشخیص هایم خوب است اما سرم اصلاً و ابداً شلوغ نیست. چند تایی جزوه و کتاب نوشته ام که به درد کسی خورده. پزشکی و غیر پزشکی قاطی. تجارتی راه ننداخته ام و کیسه ای هم ندوخته ام. زندگی ام ساده است. ساده ساده ساده.

چند روز پیش موقع رفتن از آی.سی.یو به درمانگاه به استادم گفتم: من اومدم این رشته که محقق بشم و بتونم pattern بعضی چیزا رو عوض کنم. می تونستم برم یه رشته پول ساز یا یک رشته راحت و بدون کشیک ولی حالا اینجام.»

اگر چه بعد از اتمام عملیات های  احیای ناموفق و مردن بیمارانی که آسیب های شدید مغزی دیده اند و همراهش چندین مشکل دیگر هم دارند برایم آنچنان ناراحت کننده نیست ولی هنوز هم از دیدن رنج و درد مریض هایی که سال هاست گرفتار یک عارضه و بیماری اند رنج می کشم و بعد آینده ای را تصور می کنم که بیمارستان ها متروک شده اند، خاک کهنه و چند ساله، روی همه دستگاه ها و تخت ها نشسته. صدای پیجر بیمارستان که دکتر فلانی را به فلان بخش می خواند مدت هاست که خاموش شده. تخت ها و برانکارد ها مستهلک و زنگ زده گوشه ای رها شده اند.  خبری از دویدن،عرق ریختن، خون و رنج نیست. آن وقت دیگر سنی از من گذشته و توی راهروهای غرق در سکوت همین بیمارستان ها قدم می زنم و یادم می آید که قبلاً چه در سرم می گذشت و آرام لبخند می زنم که: دیدی بالاخره این روز اومد. بدون مریضی. بدون درد. بدون زخم و بدون ناراحتی. » و البته دیگر دانشی فراتر و چندین سطح بالاتر از چیزی که کسب کرده ام به وجود آمده که نمی دانم از حالا بگویم اسمش چیست و من را تبدیل کرده به یک نقطه غیرقابل دیدن و فراموش شده در گوشه ای از کتاب کهنه تاریخ پزشکی.


 

 



به نام خدا.

خرداد 96، سومین شبی که توی یک درمانگاه در یک سرزمین بسیار بسیار دور، بیتوته بودم؛ اولین مواجهه من با بیمار دچار عقرب گزیدگی رخ داد و آنجا بود که دیدم عقرب چه شکلی و چه قدری ست! مرده بود و کوچک تر از چیزی بود که فکر می کردم، زرد و قهوه ای، اندازه دو بند انگشت، با دست هایی انبری و یک دم وا رفته. آن شب را با راهنمای داخل جعبه پادزهر و کتابی که همراهم بود گذراندم.

بعد ها عقرب های زنده و مرده بیشتری دیدم و دانستم بعضی هایشان بی خطر، بعضی بسیار خطرناک، بعضی دارای پادزهر، بعضی بدون درمان قطعی، بعضی بسیار کوچک و ظریف و بعضی هم بسیار درشت و توپر هستند. کم کم تجربه ام در درمانشان بالاتر رفت و تقریباً دیگر از دیدن بیمار دچار عقرب گزیدگی و اینکه چطور درمانش کنم مضطرب نمی شدم. اما عقرب و نیشش توی آن منطقه حواشی جالبی داشتند!

توی منطقه مذکور یک پیرمرد و دخترکی بودند که بهشان می گتند زهرکِش. بومی های آنجا قبل از آوردن بیمار دچار عقرب گزیدگی به درمانگاه یا بیمارستان، او را پیش این زهرکش ها می بردند تا درمان اولیه را انجام دهند! و بعد می آوردند پیش من تا پادزهر شرکت رازی و هیدروکورتیزون و سرم و چند تا چیز دیگر را تزریق کنم. حالا کار جناب زهرکش چی بود؟ یک وِرد می خواند و بعد فوت می کرد به محل گزش و از زهری که در خون بیمار در گردش بود خیلی محترمانه درخواست می کرد که: ای زهر از بدن فلانی برو بیرون!» و البته با این روش مؤثر درمانی یکی دو نفری را هم راهی دیار باقی کرده بودند ولی عجبا که مردم باز هم سراغشان می رفتند! و این جمله تکراری را هم مدام ازشان می شنیدم که: بردیمش پیش زهرکش، دیدیم خوب نشد، آوردیمش پیش تو!».

با یکی از اهالی که صحبت می کردم می گفت: این ها زهرکِش های قلابی هستند! و زهرکِش های قدیمی عقرب را زنده یا مرده می گرفتند، پودر می کردند و می خوردند! با عقرب ها بازی می کردند و گزیده نمی شدند! و هرکس بهشان مراجعه می کرد محل گزش را باز می کردند و خونش را می مکیدند!. این جدید ها الکی اند!. تازه آن قبلی ها حتی از غیب، جای عقرب ها را هم بهمان می گفتند که کجای خانه مخفی شده اند! ». به هر حال خودم که این تیم درمانی (!) زهرکِش را حضوری ملاقات نکردم و معلوم بود شیاد هستند ولی در مورد آن قدیمی ها و داستان هایی که از منابع موثق درباره شان شنیدم حدس می زنم کار اصلی شان رمالی و جن گیری بوده که خب این هم کُفر است و طبیعتاً با این شیوه جن بازی، کارشان از این نسل جدید کثیف تر بوده. بگذریم.

یک شب توی اورژانس بیمارستان همان منطقه خانواده ای که بیمار عقرب گزیده شان را آورده بودند، یک قوطی کِرِم دست هم گذاشتند روی میزم، معمولاً عقرب ها را می گذاشتند توی قوطی کبریت یا لای یک تکه پلاستیک یا پارچه می پیچیدند و می آوردند تا از قیافه اش بهشان بگویم خطرناک است یا نه، تا خواستم در قوطی را باز کنم گفتند: مواظب باش! زنده ست!». خلاصه بعد از وصل کردن سرم و داروها، با بچه های بیمارستان دور قوطی جمع شدیم و بالاخره تکنسین رادیولوژیمان که آدم ریسک پذیری بود حاضر شد در قوطی را باز کند و با پَنس عقرب را بیرون بیاورد.

چشمتان روز بعد نبیند، عقرب زرد بسیار بزرگ و بادی بیلدینگی داخل قوطی بود که دهان همه مان از دیدنش باز ماند، لای دو شاخه فی پنس دست و پا می زد و مدام انبرک هایش را باز و بسته می کرد و فکر کنم داشت فحشمان می داد!. خیلی سریع انداختیمش داخل یک شیشه خالی و بعد از اینکه حسابی نگاهش کردیم از همراهان بیمار پرسیدیم که اصلاً چطور توانسته اند این موجود را سالم و زنده بگیرند که گفتند: ما اینیم دیگه!». از طرف واحد مبارزه با بیماری ها برایمان قوطی های کوچک شیشه ای می آوردند تا عقرب ها را داخل آن ها بیندازیم. یک فُرم مخصوص عقرب گزیدگی هم برای هر بیمار و عقربش پر می کردیم و همراه آن شیشه ها به واحد نام برده تحویل می دادیم تا تحلیل آماری کنند. اما شیشه های استاندارد این کار برای این عقرب زرد خفن خیلی کوچک بودند و مجبور شدیم بیندازیمش داخل ظرف نمونه ادرار که بزرگ تر بود و رویش الکل ریختیم که بفرستیم برای واحد بیماری ها.



شاید سؤالی که برای شما پیش بیاید این است که چطور شرکت هایی مثل رازی یا پاستور، پادزهر ضد عقرب می سازند؟.تابستان سال قبل بود که از طرف شرکت رازی یا شاید هم پاستور، حدود 100 تا قوطی پلاستیکی نوشابه تک نفره که روی درشان یک سوراخ داشت برایمان فرستادند و گفتند: بین اهالی آنجا توزیع کنید تا فلان عقرب را برایمان بگیرند و بفرستید تا ما رویشان کار کنیم. و هر عقربی هم 1000 تومان (باورتان می شود؟) به یابنده می دهیم!» که البته این شیوه جمع آوری همان روزهای اول شکست خورد چون عقرب ها داخل آن قوطی های نوشابه بیشتر از چند ساعت دوام نمی آوردند و می مردند و هم اینکه کمتر کسی برای هزار تومان راضی می شد دنبال عقرب برود. خلاصه نفهمیدم بالاخره چه کار کردند، ما فقط به شان اطلاع دادیم که نشد بگیریم اخوی.



خلاصه اینکه عقرب ها داستان و حاشیه زیاد داشتند. این هم عکسی از طاقچه نگهداری شیشه های حاوی عقرب توی اورژانس، پرستارها کلی مدل و چینش بهشان دادند و عکسی ازشان گرفتند به یادگار.


 

 



 

به نام خدا

.

همین یک ماه باقی مانده تا شروع رزیدنتی را گذاشته ام برای استراحت و طبیعتاً برای گذرانش دنبال سرگرمی بوده ام مثل کتاب، سخنرانی، بازی و. و در این ده روز گذشته با یک  پدیده جذاب مواجه شدم که شروعش از یک سایت و کانال آپارات بود. پدیده ای به اسم بازی های رومیزی (Board Game). شاید بگویید خب همه ما منچ، مار و پله، تخته، راز جنگل و خیلی عناوین دیگر را می شناسیم و لذتش را برده ایم. اما قضیه این بار در مورد بازی های رومیزی با یک ظاهر و روش جدید است.

بازی های رومیزی جدید می توانند خیلی خیلی متفاوت تر و حتی لذت بخش تر از چیزی باشند که قبلاً با منچ و مار پله تجربه کرده ایم، طوری که حین بازی هر کدام از این بورد گیم های نسل جدید با آدم های مختلف (کودک، نوجوان، جوان و میانسال)، در یک نتیجه گیری که همگی هم بر زبان آوردیم اشتراک داشتیم: اینا چجور به ذهنشون رسیده همچین چیزی بسازن؟!»

در ادامه سه تا از بازی هایی را که ایرانیزه شده نمونه های خارجی هستند و برای ورود به سرزمین جومانجی ها مناسب می دانم برایتان معرفی می کنم، باشد که همگی از آن موبایلمان فاصله بگیریم، دور بازی جمع شویم و توی سر و کله هم بزنیم تا شاید رستگار شویم!.  خب رفیق، هر چقدر فکر، حیله، تجربه، استراتژی، بدجنسی، شادی، غم و هیجان داری بریز وسط که بازی شروع شده.


اول. بازی ژرفاب »:

این بازی توسط نشر بابُرکا (مخفف عبارت بازی با بُرد و کارت)، بر اساس یک بازی خارجی به اسم Deep Sea Adventure بازطراحی و تولید شده. روی جعبه نوشته شده از دو تا شش نفر. شما و رقیبانتان در این بازی یک زیردریایی مشترک دارید که باید از آن به عمق دریا شیرجه بزنید و گنج جمع کنید و هدف این است که سالم به زیردریایی برگردید تا امتیاز گنج های تصاحب شده را محاسبه کنید و طبعاً هر کس گنج های چرب تری جمع کرده برنده است.

اما نکته اینجاست که هم جمع کردن گنج و هم زنده برگشتن به زیردریایی به هیچ وجه (تأکید می کنم روی به هیچ وجه») به این آسانی ها نیست! چرا که بر اساس قوانین بازی شما هر چقدر گنج جمع کنید، حرکتتان روی مسیر بازگشت به زیردریایی کندتر شده و علاوه بر این از اکسیژن مشترک» شما و رقبایتان هم کاسته می شود! اینجاست که باید بین حرص برای به چنگ آوردن گنج ها، زنده ماندن خودتان و تلاش برای خفه کردن رقبایتان تعادل برقرار کنید!. من که در چند دور بازی با همسرم و پدرم، زیر آب ماندم و خفه شدم!. ژرفاب دقیقاً شما را با طمع تان بازی می دهد. تجربه اش کنید.



این هم فیلم نقد و بررسی بازی ژرفاب توسط کانال رومیز در آپارات.

 

 


دوم. بازی گلوکز »:

این بازی توسط نشر نهالک بر اساس یک بازی خارجی به اسم Wazabi بازطراحی و تولید شده. اگر چه روی جعبه نوشته شده دو تا شش نفره ولی عملاً برای لذت بردن از آن باید حداقل سه نفر باشید و اگر چه تم و تصویرسازی روی جعبه به نظر کودکانه می آید اما برای هر سنی، به خصوص بزرگ تر ها، جذاب است!. این بازی بر پایه حال گیری از رقبایتان طراحی شده و باید تا می توانید حالشان را بکنید توی قوطی! و طبیعتاً آن ها هم در تلاش برای جبران حرکات شما برمی آیند و نمی گذراند خیلی خوشحال باشید!

داستان بازی در مورد چند تا بچه تپل است که می خواهند قند خوردن (قند=گلوکز) را کنار بگذارند که به این سادگی ها نیست. شما در نقش بچه های تپل، تعدادی قند (تاس) و تعدادی کارت در ابتدای بازی دریافت می کنید که البته روی تاس ها به جای عدد یا نقطه، چند نشانه حک شده که شما را مجبور به کاری می کند. هدف این است که هر کدام از بازیکنان تا می توانند از شر تاس هایشان (قندهایشان) خلاص شوند و هر کس زودتر دستش خالی شود برنده است. بسته به میزان بدجنسی خودتان و رقبایتان زمان بازی متغیر است و حتی یک دور سه نفره ممکن است بالای یک ساعت هم طول بکشد. این را هم تجربه کنید.


این هم فیلم نقد و بررسی بازی گلوکز توسط کانال رومیز در آپارت:




سوم. بازی گوهر نشان » :

این بازی هم توسط نشر بابُرکا بر اساس یک بازی خارجی به اسم Splendor بازطراحی و تولید شده. روی جعبه نوشته شده دو تا چهار نفره و به نظرم برای سن نوجوان و به بالا مناسب تر است.توی این بازی خبری از تاس نیست و آن چیزی که شما را می تواند برنده بازی کند هوش در پیش بینی حرکات رقیب، ذات بازاری داشتن، اندکی شانس و باز هم فاکتور بدجنسی است!

ماجرای بازی، تلاش برای خریدن تابلوهای نقاشی معروف به کمک جواهر و سکه است و با خریدن تابلوها، هر بازیکنی که بتواند زودتر به یک امتیاز مشخص (مثلاً پانزده) برسد برنده است. طبیعتاً خرید تابلوها به سرعت و آسانی امکان پذیر نیست. شما باید یک چشمتان به جواهر و سکه های دست خودتان باشد، یک چشمتان به منابع رقبایتان و یک چشمتان هم به تحرکات و تصمیمات احتمالی شان (می دانم شد سه تا چشم!)  تا قبل از آن که بتوانند حرکت مورد نظرشان را پیاده کنند و تابلویی یا گوهری را به دست آورند، شما پیش دستی کنید و نقشه شان را خراب کنید. این بازی را هم دوست داشتم اما از آنجایی که ریاضی بنده و حس بازاریابی ام با یاکریم هایی که لب پنجره مان می نشینند فرق ندارد، هر بار با کسی بازی کردم باختم!. این بازی را هم تجربه کنید.



این هم فیلم نقد و بررسی بازی گوهرنشان توسط کانال رومیز در آپارات




اگر علاقمند شدید تا بیشتر در مورد بازی های رومیزی نسل جدید بدانید، از نقد و بررسی شان گرفته تا راهنمایی برای ساخت شان و حتی پیدا کردن کافه هایی که بر پایه ارائه بازی های رومیزی و قهوه» تأسیس شده اند به این سایت ایرانی سر بزنید:

http://roomizgames.ir

این هم کانال آپاراتشان:

https://www.aparat.com/Roomiz

 

البته بازی های ایرانی عالی و سرگرم کننده دیگری هم مثل استوژیت، جالیز، قلمروی ستارگان، دژ، لوتوس، پی شوم، شب مافیا و. هم هستند که چون ندارمشان و تجربه بازی کردنشان را هم نداشته ام چیزی در موردشان نگفتم اما می توانید در سایت و کانال آپارت رومیز» درباره شان بیشتر بدانید.

راستی یک نکته حاشیه ای: یک بازی ایرانی و بسیار توصیه شده و البته گران قیمت به اسم زار» جدیداً وارد بازار بازی های رومیزی شده که تم جن گیری و رمل و اسطرلاب دارد. در زیبایی بازی، طبق گفته دیگران، جای شکی نمانده اما خواستم بدانید طبق شنیده ها حتی نگاه کردن به خطوط رمل و اسطرلاب اثرات وضعی دارد و گویا توصیه نمی شود.  

در نهایت هدفم از نوشتن این پست نشان دادن یک راه ساده و سرگرم کننده برای فاصله گرفتن از تنهایی دنیای بی سر و ته مجازی و دور هم جمع شدن و لذت بردن بیشتر در مهمانی های خانوادگی و دورهمی های دوستانه و حتی دونفره بود. امیدوارم بازی کنید و حالش را ببرید و البته حال رقبا را هم بگیرید!  :)

 



تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

کتابخانه عمومی شهید مطهری مهریز دلنوشته های من دلنوشته فن فیکشن های starandmoon فیزیو تراپی معجزه * محمدرضا احمدی معرفی ارز دیجیتال فواید و مضرات قهوه ترجمه روان